تسلیم او

ساخت وبلاگ
بنام آنکه هستی شیدای اوستده ساله بودم خونمون دزاشیب نزدیک جماران بود.وقتی به اون خونه رفتیم پدرم نمی دونست که صاحبخونه سرهنگ و مشاور رییس جمهور وقت بود. من و برادرام وقتی بازی میکردیم زن صاحبخونه زنگ میزد و داد و بی داد می کرد و میگفت لوسترامون می لرزه! مادرم بهشون گفته بود روز اول من بهتون گفتم بچه هام ممکنه سرو صدا کنند شما طبقه بالا بشین ما پایین بنشینیم. اون گفته بود نه اشکالی نداره اما وقتی بالا نشستیم هی زنگ میزد که اخرسر مادرم از کوره در رفت و باهاش درگیر شد... باهاشون قهر بودیمهمون روزا یه روز توی خونه تنها بودم ظهر بود که عراق حمله ی هوایی کرد و بمباران شد و خونه ی ما چون نزدیک جماران بود ضد هوایی های شدیدی میزدند و شیشه های خونه از شدت بمباران ها هی می لرزید و من که تنها بودم برای اینکه نترسم هی با خودم می گفتم رعد و برقه ... رعدو برقه هیچی نیست. هوا هم ابری بود . در همون حین زن صاحبخونه که آمار داشت من خونه تنهام سریع خواهرزادشو که توی سوییت پارکینگ می نشستند رو فرستاد بالا و بهم گفت بیا پایین توی پاکینگ.من نرفتم. برای بار دوم اومد و گفت بیا توی پارکینگ و پناه بگیر . بازم نرفتم .بار سوم اومد و رفتم . هی نگاه های تیزی بهم کردند ! انگار دیروز بود ، سی و هشت سال پیش بود. نگاهشون نمی کردم معذب بودم. ازم پرسیدند نمی ترسیدی؟! گفتم چرا . پرسیدند وقتی می ترسیدی چیکار می کردی!؟ گفتم به خودم تلقین می کردم که رعدو برقه که نترسم . هر بمبی که کوبیده میشد اینها جیغ و قسم یا حضرت عباس و یا امام حسین می خوردند تا بمباران تموم شد و برگشتم به خونه. با اینکه نگران بودم که ممکنه مادرم دعوام کنه که چرا رفتم پایین اما به مادرم گفتم اونم دعوام نکرد و گفت خوب کردی رفتی پایی تسلیم او ...ادامه مطلب
ما را در سایت تسلیم او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9taslimeoo2b بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 21:30

بنام آنکه هستی شیدای اوستچند ماه پیش بود یه خوابی دیدم پس ذهنم مونده ...خواب دیدم که عروسی دخترام بود ! جالبه که من یک دختر بیشتر ندارم اما چند تا دختر دم بخت بودند که دخترای من بودند ! بعد مراسم عقد کنون ، عروس که از دخترای من بود با لباس عروس نشسته بود روبروی داماد منم نگاهشون می کردم . دلنگران دخترام و آیندشون بودم ، گوشی داماد زنگ خورد و داماد با گوشیش مشغول صحبت شد ... به کسی که پشت خط بود میگفت خانمم اصالتا مال مشهده ! صحبتش که تموم شد من بهش گفتم : عروس مال مشهد نیست تهرانیه داماد که به نظر مغرور و کله شق میومد ، بهم گفت جدش مال مشهده دیگه پس میشه مشهدی، ما هم مال اردبیلیم . به داماد گفتم بابابزرگِ بابابزرگ عروس که میشه بابا بزرگ من ، مال مشهد بوده منم که بابابزرگ عروسم تهران به دنیا اومدم .داماد باز با غرور و اصرار تکرار کرد که ما اینجوری حساب می کنیم ! بهم گفت : بالاخره جدش یعنی بابابزرگِ بابابزرگ خانمم که مشهدی بوده ، خانمم هم اصالتش مشهدیه . من بخاطر دخترم ( نوه ام ) سکوت کردم توی دلم‌گفتم اون راضی باشه برام کافیه داماد ریشای بور و طلایی داشت و به نظرم چشاشم رنگی بود و خوشتیپ بود تا جایی که یادمه قدشم از من کوتاه تر بود. اردبیلی بود و منم توی خواب فقط نظاره گر بودم و توی مسائل خواستگاریشون هیچ دخالتی نکردمبیدار که شدم به همسرم گفتم اون دنیا دامادمو دیدم همسرم میگه چطوری اون دنیا دیدیش !؟ گفتم خب اونم حتما هنوز به دنیا نیومده دیگه همونطوریکه نوه دارم نشدیم هنوز ، بچه هامون هنوز ازدواج نکردند که نوه دار شده باشیم . حالا حتما عروس ، دخترِ پسرم بوده که سر اینکه اهل کجاست داماد بحث می کرد که مشهدیه ! البته چند تا دختر دیدم که نوه هام بودند . نفهمیدم چند تا بودند یا که ی تسلیم او ...ادامه مطلب
ما را در سایت تسلیم او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9taslimeoo2b بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 14:00

بنام آنکه هستی شیدای اوستخوابای زیادی می بینم چند شب پیش خواب سحرو دیدم که کلی برنامه و بگو و بخند و لحظه های عالیه عالی بود... و دیشبم باز خوابشو دیدم تو خیابون بود با مانتوی سفید و کتونی سفید و دستاش توی جیب مانتوش بود و پر استرس بود ...نمی تونم عیان تعریفش کنم احساس می کنم به مصلحت نیست ...معذرت خواهی ... به حضور پذیرفته شدن! ، رفتن برای معذرت خواهی !، کتک ! ...، خاله ی محترمم ! ، لباس مشکی پوشیدن توله های اون یکی خاله ! ، گفتند چیزی نشده ! ، دروغ ! شاید مرگ!... خونه جایی دیگه بود !... رفته بود برای دلجویی! استرس! ... ، سرگردانی تو خیابون !... چشم تو چشم شدن توی خیابون از راه دور!... دلخوری... ، دلجویی... فصل دوم خاطرات عاشقانه !... تسلیم او ...ادامه مطلب
ما را در سایت تسلیم او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9taslimeoo2b بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 14:00

بنام آنکه هستی شیدای اوستاین ماجرا رو توی خاطراتم نوشته بودم اما اینجا به کجا انجامیدش رو می نویسم که جالبه و عبرت آموز...توی نوجوونیام توی تب و تاب و اضطراب عشق و عاشقیم که بودم ، بابام بهم پیشنهاد داد دختر خالمو بگیرم و منم این پیشنهاد رو پس زدم و شوکه هم شده بودم که چرا بابام این پیشنهادو بهم داده بود ! خانواده ی خاله گهگداری به خونمون تماس میگرفتند و میخواستند که برادر بزرگم به خونشون بره! توی اختلافات دوران جوونی ما دو برادر هم اونها بدون اینکه اطلاع دقیقی از اختلافات ما دو برادر داشته باشند ، طرفدار برادر بزرگترم بودند ! من توجهی بهشون نداشتم ، برام مهم نبودند تمام تمرکز اون روزای من روی تصاحب عشقم (سحر) بود. پدرم که به این تماسهای خانواده ی خاله مشکوک شده بود ، جلوی من به برادرم گفت : اینها میخواند دخترشون باران رو بهت بندازند دیگه خونشون نرو ، در همون حین به من میگه با باران ازدواج کن !!! اولا من عاشق دیگری بودم دوما وقتی می بینم برای پسر بزرگترش نمی پسنده چرا باید بپذیرم که بااین دختر ازدواج کنم!!!؟ پدرم بسیار تباه گر و ظالم بود ... در هر روی وقتی جواب مخالفتمو شنید ازم خواست که دلیل بیارم . منم گفتم : باران بی چاک و دهنه و بزرگتر و کوچیکتر حالیش نمیشه و به همه بی احترامی می کنه و جلوی همه می ایسته و منم نمی تونم تحملش کنم .پدرم این دلایل منو به گوش خانواده ی باران رسوند ! کل خانواده در جریان این موضوع بودند و موافق بودند که من با این آدم ازدواج کنم یعنی راجبش فکر کرده بودند و دسته جمعی بحث کرده بودند و گفته بودند که : ما که می دونیم باران بخاطر زبون دراز و اخلاقش از شوهرش کتک می خوره ! لا اقل به آشنا بدیم که اگه کتک خورد دلمون نسوزه و بعد بررسی همه تسلیم او ...ادامه مطلب
ما را در سایت تسلیم او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9taslimeoo2b بازدید : 25 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1402 ساعت: 1:44

بنام آنکه هستی شیدای اوست ده ماه پیش نودوپنج کیلو بودم وقتی رفتم جلوی آینه و شکممو دیدم خیلی بدم اومد بخصوص صورتمو که چاق شده بود .گفتم میخوام بیست کیلو لاغر کنم ! توی گوگل هر چی جستجو کردم دیدم همه میگند نتونستند لاغر کنند و ... تقریبا ناامید شدم و با خودم گفتم اگه میشد لاغر کرد همه لاغر بودند ! به حالت بلوف گفتم میخوام بیست کیلو لاغر کنم . با خودم گفتم تلاشمو میکنم . گفتم به هشتادوسه کیلو هم برسم راضیم . دکتر تغذیه نرفتم و برنامه ی غذایی از هیچکی نگرفتم با دانشی که خودم داشتم شروع کردم. با خودم گفتم یعنی میشه برم روی ترازو عدد نود رو دیگه نبینم ؟ از عدد نود و عدد نه روی ترازو بدم میاد، اومدم زیر نود خیلی خوشحال شدم گفتم تلاش کنم دیگه عدد نود رو روی ترازو نبینم و به هشتادو سه کیلو که رسیدم گفتم وزنمو تا هشتاد بیارم پایین رژیمو ول می کنم به هشتاد که رسیدم گفتم الان دلم میخواد دیگه عدد هشتاد رو روی ترازو نبینم . خانواده هی گفتند بسه دیگه بخصوص مادرم . گفتم تا هفتادوهفت خودمو بیارم پایین راضی میشم . به هفتادوهفت خودمو رسوندم اما فشارم اومد روی هفت و سرگیجه گرفتم ! شروع کردم یه ذره یه ذره برنج خوردم فشارم همچنان روی هشت و نه بود پایین بود . گفتم خودمو تا هفتادوپنج برسونم همون بیست کیلویی که گفته بودم می شه و یعنی که موفق شدم که بیست کیلو خودم کم کنم . در اینصورت به خودم ایوالله میگم . با کلی ملاحظه و احتیاط که فشارم پایین اومده ، الان به بیست کیلو رسوندم و شدم هفتادوپنج کیلو و گفتم به هفتادو دو کیلو که برسونم یعنی سه کیلو دیگه لاغر کنم خیالم راحت میشه تسلیم او ...ادامه مطلب
ما را در سایت تسلیم او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9taslimeoo2b بازدید : 39 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت: 20:38

بنام آنکه هستی شیدای اوستیه چند روزی بود تو فکرم بود گل رز سیاه بخرم و توی خونم نگهداری کنم چون خیلی خوشگله . گوگل کردم و دیدم نوشته بود برای مراسم عزا استفاده میشه ! خورد توی ذوقم و پشیمون شدم ! گفتم یه وقت بدیُمن باشه .هی می شینم محاسباتی می کنم و بلند میشم و قدم میزنم و سرمو یه کم می گیرم و یه هوایی می خورم باز می شینم محاسبه می کنم و می نویسم و یادداشت می کنم ... خسته شدم بس که محاسبه کردم و هیچ چیز اونطور که می خواستم پیش نرفته ! آدم از محاسبه کردنم پشیمون و ناامید میشه ! انگار که ایران آخر دنیاست و همه چی معکوس پیش میره ! بی سروپاها مصدر کارند و گرانبهاها خوار و ذلیلند ! محاسبات صحیح ، غلط از آب در میاد ، بی محاسبه ها درست پیش میره ! دزدان آبرومندند و درستکاران محکومند ! فرومایگان بالا هستند و عزتمندان پایین ! زشتی ها توی چشمان عامه قشنگه و قشنگیا توی اذهان ، خوار و چیپه ! این یعنی آخرالزماندو هفته ست برای بابام نه قرآن خوندم و نه دعاش کردم و همچنین برای یکی از دوستان درگذشته ام علیرضا نخوندم ... چند وقت پیش یادم افتاد که یه بار علیرضا بهم گفت : میخوای برم مخ سحرو بزنم ! خییییییلی ناراحت شدم ... یه دفعه اون حرفش یادم اومد و دیگه واسش نه قرآن خوندم و نه دعا کردم ، چون می دونست که خیلی به سحر حساسم ! آدما بابت بی شعوریشون یه جاهایی باید تنبیه بشند . پدرمم از خدا خواستم حسابرسیش کنه بابت حرفی که راجبِ من به پدر سحر و مردکِ همسایه روبروییشون زده بود گفته بود : ( بچه ی من نیست ، هر بلایی که میخواید سرش بیارید ! ) اگه مدارک به دنیا اومدنم نبود شک می کردم ! وقتی برام این حرفش یادآوری شد خیییییییلی آزرده شدم و دو هفته ست براش نه قرآن می خونم و نه دعای آمرزش م تسلیم او ...ادامه مطلب
ما را در سایت تسلیم او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9taslimeoo2b بازدید : 47 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1402 ساعت: 7:54

بنام آنکه هستی شیدای اوست

برای خرید کتاب نفیس و با ارزش و نایاب تاریخ جهانگشای نادری به لینک زیر برید، ایضا خوانندگان برای خرید شعر و ترانه ی با مجوز و بی مجوز و برای خرید شعر برای یلدا به لینک زیر برید تسلیم او ...

ما را در سایت تسلیم او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9taslimeoo2b بازدید : 80 تاريخ : پنجشنبه 25 آبان 1402 ساعت: 16:21

بنام آنکه هستی شیدای اوستتهران چه بارون تپلی میومد ! خیلی دلم می خواست برم زیر بارون پیاده روی اما یه ده روزیه زانوی چپم بالای کشگک بدجوری درد می کنه . ده روزه توی استراحتم . هنرجوهامو توی خونه درس میدم .دو شبه خوابای عجیبی میبینم ! دو شب پیش خواب عروسی سحر رو دیدم و خیلی آزار دیدم . نمی دونم کیا بودند که منو بردند اونجا و گفتند باید ببینی ! غریبه بودند ! وقتی دیدم سحر عروسه خیلی بدم اومد و ازونجا اومدم بیرون و راهمو کشیدم و ازون جهنمی که عروسیش بود ، زدم بیرون توی مسیر برگشت ازون جهنم ، مشغول گوش کردن موسیقی بودم تا آروم بشم . توی راه چندتا از فامیلای مادری که ازشون بدم میاد رو دیدم یه چند دقیقه ای ازم خواستند کنارشون باشم ! خیلی زود ازشون فاصله گرفتمو برگشتم . اما راهم عجیب و غریب شد و راه رو گم کردم ! هر چی راه میرفتم به بن بست و بی راهه ختم میشد ! از چند نفر پرسیدم اینجا کجاست !؟ نمی فهمیدم چی می گفتند ! هر چی مسیرا رو عوض می کردم ، اما راهو پیدا نمی کردم ! بعضی کوچه های توی مسیرم خاکی بود و تهش بن بست بود و بعضی آسفالت و بیراهه و ناشناس! توی فکرم بود یه دربست بگیرم به سمت خونه ، اما گفتم دلم میخواد پیاده راه برم ، چون اعصابم از اون عروسی که دیده بودم داغون بود . بیدار شدم ، تا به امروز خواب عروسی سحر رو ندیده بودم اولین بار بود ! شب بعدش که یک شب پیش بود خواب دیدم با برادر بزرگم توی مسیر کارخونه ی پدری و اون سمتا بودیم ، من پشت فرمون بودم یه دفعه متوجه شدم چشمام نمی بینه هر کاری می کردم نمی تونستم ببینم ! هی داد زدم چشمام نمی بینه ! برادرم گفت چشمات بسته ست ! گفتم مژه هام به هم چسبیده و باز نمی شه هر چی با دستام فشار میاوردم چشامو باز می کردم باز نمی شد ! مژه هام باز نمی تسلیم او ...ادامه مطلب
ما را در سایت تسلیم او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9taslimeoo2b بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 18:14

بنام آنکه هستی شیدای اوستهیچوقت فکر نمی کردم که بتونم هفده کیلو وزن بدون مراجعه به پزشک و دستور غذایی و ورزش کم کنم اما کردم...بعد اینکه به هفتادو نه کیلو رسیدم سردرد شدید و سرگیجه ی شدید گرفتم خوابیدم خوب نمی شدم غذا خوردم خوب شدم متوجه شدم فشارم پائینه. دستگاه فشار بابامو پیدا کردم و ازون وقت تا حالا که حدود یک ماه گذشته مرتب فشارمو چک می کنم بیشتر اوقات هشت روی پنجه! قبل رژیمم فشارم معمولا چهارده روی هفت یا دوازده روی هفت بود. دوران عقدمم زیاد روزه می گرفتم سرگیجه های شدید گرفتم دکتر رفتم فشارمو که گرفت ترسید و داد زد بخوابونیدش و بهش سرم بزنید! پرسیدم دکتر فشارم چنده؟ گفت هفته چه جوری روی پاهات واستادی؟! بعد سِرُم که خوب شدم گفت یک روز درمیون باید بیای چک بشی گفتم وقت ندارم...حالا هم بعد هفده کیلو وزن کم کردن الان شدم هفتادو هشت کیلو صبحونه خوردم فشارم بازم روی هشته! قبل صبحونه ضعف کرده بودم و سرگیجه گرفته بودم احتمالا باز رفته بود روی هفترژیمو کم کردم کمی برنج می خورم نوشابه هم چند بار خوردم اما همچنان فشارم پائینه. دوست دارم تا هفتادو دو کیلو بیارم پائین اما انگار بدن دیگه جواب نمیده کم میاره. تسلیم او ...ادامه مطلب
ما را در سایت تسلیم او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9taslimeoo2b بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 15:53

بنام آنکه هستی شیدای اوست

علاقه مندان به صنعت گچ و کسانی که دوست دارند در حوزه ی گچ سرمایه گذاری کنند یا درباره ی گچ و انواع گچ و کاربرد گچهای متفاوت بدونند به لینک زیر مراجعه کنند تسلیم او ...

ما را در سایت تسلیم او دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9taslimeoo2b بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1402 ساعت: 13:11